از شمارۀ

به‌احترام انسانِ میانه

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

نامعمولی‌بودن، نیازی به تلاش نداشت

نویسنده: یگانه رضوی

زمان مطالعه:5 دقیقه

نامعمولی‌بودن، نیازی به تلاش نداشت

نامعمولی‌بودن، نیازی به تلاش نداشت

خیابان‌های شلوغ و پُررفت‌و‌آمد، آسمان‌خراش‌هایی که قارچ‌گونه از دل زمین سر برآورده‌اند، استرس و اضطراب قابل‌لمس انسان‌ها، این‌ها همه تصاویری‌ست که هر زمان حرف از «دنیای مدرن» می‌شود؛ در ذهنم نقش می‌بندد. آیا همیشه تنها همین تصویر بیان‌گر دنیای مدرن و آثار آن است؟ اصلاً چه تعریفی از دنیای مدرن می‌توان ارائه کرد؟

 

خُب واضح است؛ تعاریفی همگانی، در دیدگاه‌ها و نظرات ما نقش کلیدی ایفا می‌کنند. مثلاً زمانی را به‌یاد می‌آورم که همین دنیای مدرن و توقعات و انتظارات طاقت‌فرسای آن از یک انسان زیبا، کارآمد و موفق، برهه‌ای از افسردگی را برایم رقم زد؛ برهه‌ای خسته‌کننده، فرسایشی و توأم با عذاب و نمی‌دانم‌چه‌کنم‌ها. زمانی‌ که سوشال‌مدیا، عزرائیل روح من بود و با هربار بالا‌و‌پایین‌کردنِ آن و دیدن پست‌های رنگ و لعاب‌دارِ بلاگرهای همه‌چیز‌تمامِ خوشبخت با خود می‌گفتم چرا من این‌گونه کامل نیستم؟ چرا من شغل خوبی ندارم؟چرا مدام حالِ بد و مزمنی را تجربه می‌کنم؟ یا اصلاً یک چرایی مهم‌تر: چرا من هر چقدر تلاش می‌کنم باز هم نمی‌توانم کارهایی که آن‌ها درگیرش‌اند را در اولویت برنامه‌ی روزانه‌ام قرار دهم؟ چرا جنس دغدغه‌ی من فرق می‌کند؟ تلاش می‌کردم با افرادی از این قبیل ارتباط بگیرم. خودم را در محیط‌هایی این‌چنینی و در معاشرت با این انسان‌های مدرن قرار می‌دادم، اما مدام چهره‌ی مصنوعی‌ای که «من» نبود خودنمایی می‌کرد و آن منِ واقعی را لو می‌داد. آیا مشکل از من بود؟ یک جای کار می‌لنگید. نبودِ چیزی توی ذوق می‌زد.

 

داشتنِ ذهنی مملو از این سوالات، وحشتناک و هراس‌آور است؛ انگار از داخل یک ظرف، کثیفی و لجن می‌جوشد و سرازیر می‌شود و تو قادر به جلوگیری از آن نیستی. در واقع زمانی که به این نقطه‌ی عطفِ دوست‌داشتنی و درعین‌حال دردناک رسیده بودم، در برقراری ارتباط با بسیاری از آدم‌های پیشینِ زندگی‌ام، حتی خانواده و اقوام درجه‌یک، فلج شده بودم. از بودن در چنین جمع‌هایی دیگر لذت نمی‌بردم؛ به آگاهی از سطوح عمیقی از ناخودآگاهم رسیده بودم، یا که گوهره‌ی وجودی‌ام درحال تغییر بود. به‌هرحال جنس تفکرات و احساسات تفاوت داشت، تفاوتی اساسی و ریشه‌ای. زمانی که در جمع‌ها بودم و به‌صورت مداوم تلاش در عادی‌جلوه‌دادن و هم‌فکر نشان‌دادنِ خودم با دیگران داشتم؛ احساسِ ناکافی‌بودن و هم‌رنگِ جماعت‌نبودن هم‌چون بختکی دستانش را روی گلویم می‌فشرد. به‌ندرت در برخی از جمع‌ها مثل جمع دوستانِ نشریه و مکان‌هایی چون پردیس‌‌ کتاب احساس تعلق‌خاطر می‌کردم؛ تعلق‌خاطری زیبا و دوست‌داشتنی.

 

در اکثر مواقع حسی داشتم شبیه غربت، دل‌تنگی، دلگیری، حس کسی که باید برای همیشه عزم سفر کند و برود و برنگردد. کم‌کم فکر کردم که شاید براساس جامعه من نامعمولی بودم، اما دنیای مدرن و تعاریفش را که فاکتور بگیریم؛ به‌نظر خودم معمولی بودم؛ حداقل در دنیای ساده، فانتزی و کوچکِ خودم. شغل و پیشه‌ی خاصی نداشتم تا آدمی خودساخته و موفق تلقی شوم. عمل زیبایی خاصی انجام نداده بودم تا زیبایی‌ام توجه‌ها را جلب کند. ازدواج نکرده بودم تا شاید به‌عنوان همسری خوب و مهربان در نظر گرفته شوم. بیزینس‌وُمن نبودم تا با به‌اشتراک‌گذاریِ جزئیاتِ روزمره‌ام الگوی هزاران دخترِ کم‌سن‌و‌سال باشم. هنر خاصی نداشتم؛ نه سازی بلد بودم، نه نقاشی و گرافیک و عکاسی و نه خیاطی و آشپزی. کسی بودم و هستم که فقط به روان‌شناسی و زبان انگلیسی علاقه داشت و تمامی اجزا‌ی برنامه‌اش شامل ارکان مختلف همین دو حوزه می‌شد. اگر از من سوال می‌شد که "زمان ناراحتی چه‌کاری برای بهترکردنِ حالت می‌کنی؟" پاسخ فقط دو چیز بود: کتاب و فیلم. چیزهایی که هر انسانی در هرجای کره‌ی زمین که ناراحت باشد، به آن پناه می‌برد.

 

من هیچ‌وقت اسامی مکاتب فلسفی را بلد نبودم. حقیقتاً ذهن من گنجایش این حد از پیچیدگی را ندارد. موزیک ویژه و کم‌تر شناخته‌شده‌ای را گوش نمی‌کردم. طرف‌دارِ موزیک‌های پاپ و مشهور و گاهی قدیمی بودم؛ حتی موسیقی‌هایی فاقد هرگونه معنی خاص. منظورم همان آهنگ‌هایی‌ست که اگر قرار بر به‌تصویرکشیدنِ محتوایش باشد، عملاً بی‌مفهومی و بی‌معنی‌بودن از آن‌ها می‌چکد. اما من همین بودم. تلاش کردم تا انسانِ معمولیِ دوران مدرن باشم، هرچند که احساس تصنعی‌بودن گاهی خفه‌ام می‌کرد. تلاش می‌کردم تا موسیقی‌های مطرح جهانی را گوش کنم، اما نتیجه چیزی جز یک تکه گوشتِ هدست‌به‌گوش، نشسته‌رویِ‌مبل و خیره‌به‌دیوار نبود. این نگنجیدن در دنیای مدرن کم‌کم باعث انزوا و دوری من از محافل و مجالسِ انسان‌های معمولی شد. در حقیقت معمولی‌بودن از نظر من و آدم‌های مشابه من مترادف است با نامعمولی‌بودن در دنیای مدرن. نیازی نبود تلاش کنم تا نامعمولی باشم. من خودِ نامعمولی‌ام را پذیرفته بودم و شرمگین بودم از این تفاوت.

 

شاید این تفاوت نقطه‌ی عطفی بود برای من؛ منِ شرمگینِ خجالتیِ منزوی که به یک‌باره از جمع‌های پرهیاهو و مدرن کناره گرفت. اوایل این حس انزوا، افسردگی شناخته شد و همین برچسب‌ اوضاع را وخیم‌تر کرد. اما بعدها و پس از ‌گذراندن چندین‌ جلسه تراپی احساس پذیرش خودم رنگ دیگری گرفت و از سیاه تبدیل به صورتی و سبز شد؛ حسی از زندگی، خوش‌حالی و رضایت. از این حیث می‌گویم «نقطه‌ی عطف» زیرا بسیاری از مفاهیم، تعاریف تازه‌ای پیدا کردند. پذیرشِ تفاوت افکار و ارزش‌ها بیش از همیشه به من یادآوری کرد که در نهایت هیچ‌کس شبیه دیگری نیست. همین تفاوت، در عینِ نامعمولی‌بودن، معمولی‌ست.

یگانه رضوی
یگانه رضوی

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.